گل نسا جونمگل نسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

گل نسا،خانوم خونه

قصه ها ی گل نسا خانوم خونه

1393/4/15 13:21
نویسنده : مامان گل نسا
241 بازدید
اشتراک گذاری

من دیشب خونه ی مامان جون باباجون بودم . مامان هم بود ولی بابا نبود اون در مغازه بود. نمی دونم ساعت چند بود . فقط اینو می دونم که سریل دونگی تازه شروع شده بود.نه خیال کنی که من اونو می بینم؛ نه, مامان جون ازاون خوش میاد. خلاصه” دیدم که مامان به من خیلی توجه میکنه شیرم می ده پوشکم را عوض می کنه؛ نه غلط گفتم مامان جون پوشکمو عوض کرد یعدمامانم وقتی برای یه لحظه غیب شد مامان جون با من مشغول بازی شد و سعی می کرد به من یاد بده که چطور غلت بزنم منم دلم می خواست ولی نه اینکه من بچم زیاد بلد نیستم تا بالاخره به هر زور و بلا بود یه غلتی زدم مامان جون خیلی خوشحال شد و به عنوان پاداش غلتم , منو بلند کرد تا ببوسه وقتی منو تو بغلش گرقت ازسرشونش یه دفه مامانمو دیدم که از تو اتاق روبرویی حاضرواماده بیرون اومد من خیلی خوشم اومد چون هر وقت مامانم اینطوری حاضر می شه می خواد منو ددر ببره ولی هرچی فکر کردم اینو نمی تونستم بفهمم که اگه می خوایم ددر بریم چرا مامان قبل از اینکه منو حاضر کنه خودش حاضر شده؛ اخه هر وقت ددر میریم اول منو حاضر میکنه بعد خودش حاضر می شه چون من خیلی گرماییم و خیلی زود کلافه میشم می زنم زیرگریه .اونوقت وختی باباجون رو هم لباس بیرون پوشیده دیدم دیگه برام یقین شد که آخ جون ددر رفتن حتمیه ولی اینو نمی تونستم بفهم که مامان جون چرا حاضر نمی شه وهمچنان مصره به من غلت زدن رو یاد بده من هرچی می خواستم به اون بفهمونم که اینا دارن ددر میرن الان که وقت یاد دادن غلت زدن به من نیست ولی اصلا به قاقو بوقه من توجه نداشت که نداشت البته از حق نگذاریم حقم داشت چون منکه زبون آدم بزرگارو بلد نیستم تا بفهمونم که چی میخوام بهشون بگم آخه من همش پنچ ماهمه. بعد به خودم دلداری دادم که دختر یه کم دندون به جگر بگیر از کجا معلوم که بدون ما یعنی منو مامان جون اونا یعنی مامان و باباجون به ددر برن الان مامان می یاد به طرفم زانومی زنه منو توی بازوهاش می گیره و منم با بلند کردن شانه هام بهش کمک می کنم تا از جام بلند شم باهاش برم ولی مامانم اصلا بهم نگاهم نکرد و به همراه باباجون رفت . منو میگی خیلی بهم برخورد ...نه خیال کنید به خاطر این بودکه منو باخودشون نبردن, نه, به خاطر این بود که با احساسات یه بچه کوچک بازی کرده بودن. برای یه لحظه شوکه شدم؛ اما چه فایده تا اومد م اعتراض کنم باباجون مثل برق و باد ماشین رو روشن کرد و رفت .بعدها فهمیدم که اونا رفته بودن مسجد برای چهلم یکی از بستگان بابام،ولی من که نمی دونستم توی اینجور مجالس جای من نیست من فقط به ددر فکر می کردم به همین خاطر همه حواسم به رفتن اونا بود وبس، ولی مامان جون ول کن نبود وهمچنان ازم می خواس غلت بزم منو میگی خیلی زورم گرفت یه دفه زدم زیر گریه . مامان جون اول خیال کرد مثل همیشه می تونه منوسریع ساکت کنه ولی چشم تون بد نبینه ، هرچه اون سعی میکرد منو ساکت کنه من گریه موشدید تر می کردم تا اینکه یواش یواش از شدت گریه من ترسید وبا دستپاچگی گوشی تلفن رو برداشت وبا نگرانی هرچه تمام تر به باباجون و بابام جدا جدا زنگ زد .با صدایی که خیلی ترسیده بود از اونا می خواس تا زود به خونه برگردند.اونوقت بازم مشغول شد تا منو ساکت کنه.ولی من تصمیم گرفته بودم تا برگشت مامانم به گریه هام ادامه بدم و دادم . مامان جون با تلا ش زیاد میخواس منو آروم کنه و مثل بارون بهاری از سرو کله اش عرق می ریخت.راستش رو بخواید من دلم براش می سوخت ولی چی کار کنم مامان مو میخواستم ، خب. از قدیم گفتن نیش عقرب نه از ره کین است بلکه طبیعتش این است .حالا چرا اینو گفتم آهان نه اینکه من بچم ، بچم که نمی تونه حرف بزنه ناچاره فقط گریه کنه ، اونم چه گریه ای ، مسلمان نشنود کافر نبیند . راسی تا یادم نرفته بگم مامان وباباجون خیلی زود بعد از تلفن مامان جون بر گشتند.طفلکی مامانم رنگ به رخسار نداشت.نه خیال کنی به خاطر شیون وزاری من بودا،نه هرگز. به خاطر رانندگی خیلی سریع باباجون در راه برگشت به خونه رنگ به رخسار نداشت .مامان دوستت دارم ،گل نسا.

 

 

نینی داره داستانای وبلاگشو مینویسه

گل نسا در حال نوشتن داستانهای خانم خونه

 

پسندها (6)

نظرات (1)

آیداکوچولو
15 تیر 93 16:27
سلام گل نسا جون ما تقریبا هم سن هستیم