گل نسا جونمگل نسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

گل نسا،خانوم خونه

تولد

1393/11/15 15:19
نویسنده : مامان گل نسا
1,251 بازدید
اشتراک گذاری

نی نی کوچولو گل به سر ،الان درست یه سال داره...

همیشه توی دهنش یه شیشه نه پستونکه

نی نی کوچولو فقط کمی بزرگتر از عروسکه

امروز 15 بهمن و درست یک سال پیش چنین زمانی گل نسای ما پاشو تو خونمون گداشت.خوش اومدی عزیزم.الان میخوام یه ذره از پارسال بگم بعد هم یه کم از جشن تولد خوبی که بابا مهدی و مامان نسیبه برای گل خوشگل زندگیشون گرفتن....

15/بهمن/92

همان نما 15/بهمن/93

گل نسای ما بعد از اولین استحمام

شب هفتم

دکتر به ما مزده داده بود که خانوم کوچولو 12 بهمن تشریف فرما میشن.اما شنبه 12ام اومد وخبری از خانومی نشد؛خانم دکتر خطیبیان معتقد بود خطری نیست اما اگه دوست داری یه NSTبده همونجا تو مطب انجام شد.خانم دکتراصلا راضی نبود ولی خوب گلی خانم صبح ها لالا میکرد و شبا شیطونیش به راه بود.قرار شد عصر برم بیمارستان و دوباره تکرار کنیم.ساعت 4 رفتیم بیمارستان با اون برف سنگینی هم که پارسال بارید رفت و آمد وحشتناک بود.همه مسیرها دو برابر طول میکشید یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم شهرک مدنی بیمارستان آتیه.ولی صفی بود که نگو .وارد بخش زایمان که شدم یه نینی کوچولو پاشو به این دنیا گذاشت همراهاش میگفتن 12ساعتی هست که داره درد میکشه استرسم بیشتر شد...طاقت موندن نداشتم.با مطب تماس گرفتم دکتر بود بلافاصله برگشتیم مطب و  NSTتکرار شد دکتر باز هم راضی نبود.در جا دستور بستری نوشت برای جراحی.ترس وجودم و گرفته بود خدایا چرا نمیتونم طبیعی زایمان کنم؟فکر مهدی هم مشغول بود بدی هوا هم مزید علت شده بود تو راه برگشت تو بلوار موشک کم مونده بود تصادف کنیم.رفتیم خونه شام بخوریم وسایلمو بردارم و برم بیمارستان .یعنی دو به شک بودم شبانه برم یا صبح ،که دایی جعفر پیشنهاد داد ساعت 12 شب یه بار دیگه NST رو تکرار کنیم اگه همون شد فردا صبح علی الطلوع برم بیمارستان.شب بابا ،مامان و مهدی و دایی جعفر به همراه من اومدن بیمارستان سرما کولاک و برف بیداد میکرد.همه راه و با دنده یک و نهایت دو رفتیم.به توسط دایی این دفعه سریع نوار وگرفتن و خانم دکتر قره خانلو از نتیجه راضی بود و میگفت بچه یک هفته دیگه هم فرصت داره.با خیالی آسوده تر برگشتیم خونه.این خانم دکتر همونی بود که امیرحسین و به دنیا آورده بود.نیمه های شب بود که از درد از خواب بیدار شدم ساعت 3 بود .دیگه نمی تونستم بخوابم اومدم نشستم رو مبل تا 7 صبح که مامان و مهدی بیدار شدن کاری از دست کسی بر نمیومد  تا ساعت 12 تحمل کردم ولی دیگه نمیشد.خاله معصومه هم اومده بود ببینه درد زایمان چه شکلیه!آخه خودش دو بار سزارین داشته بوده!خلاصه تا بریم بیمارستان 2 شد.ماما بعد از معاینه خیلی راضی بود و کلی تشویقم کرد که برم شربت زعفران و گاوزبان و ... بخورم و تا 8 برگردم.خیلی بد بود بیشتر کمر درد امانمو بریده بودوقتی قفل میکرد دیگه تکون نمیتونستم بخورم.تا کمرم با مالش ول میکرد ؛ماما ئه به مامانم یاد داد چجوری کمکم کنن رفتیم و تا 8 چی گذشت بماند 8 از خونه درومدیم همه چی برام اسلوموشن میگذشت.حس میکردم اطرافیان از قصد طول میدن که وقت و بکشن.ساعت 9 بیمارستان بودیم.همون آش وهمون کاسه ظهر! بازم راه  راه راه .خدایا چرا تموم نمیشد...بسوزه پدر پارتی که تو این مملکت تا وقتی نداشته باشیش قانون برات شاخه ...چون خواهر زاده دایی جعفر بودم سریعا بر خلاف قانون عموم قرار شد بستریم کنن از طرفی هم همسر (اونموقع)آینده احمد خاله بتول هم مامای شیفت بود.بودن آرزو هم برام دلگرمی بود علی الخصوص که تونست کاری کنه تا مامان تو اتاق زایمان کنارم باشه.ترس و درد تمام وجودم و گرفته بود .کیسه آب اولین پله بود که یهو دیدم قیافه ها در هم رفت.بچه مکوئیوم دفع کرده بود و سریع به اتاق عمل منتقل شدم .آرزو برام ویلچر آورد ولی درد کمر کندی حرکت آورده بود برام اگه مینشستم نمیتونستم پاشم.تو اتاق عمل از دکتر خواهش کردم بیهوشیمو عمومی کنه.شنیده بودم آمپول بیهوشی موضعی درد داره.خدایا بازم درد!دکتر قبول نکرد اما من فراموش کرده بودم با وجود همه این دردها بدنم دیگه به درد آغشته شده.آمپول بیهوشی برام  حال کسی رو آورد که انگار سوال و جوابش تموم شده و باید بره بهشت خدایا شکرت.طولی نکشید که خانم دکتر رضوان بیات که دکتر آنکال بود برای جراحی اومدو خیلی زود صدای گریه نی نی کوچولوی خوشگل من  تو اتاق پیچیدگردنم گرفته بود تکنسین اتاق عمل بهم اطمینان داد که اثرات بیهوشیه.وقتی خانم دکتر دستشو تو شکمم برای بیرون آردن الباقی محتویات چرخوند حس میکردم دنده ام آسیب دیده.خدایا فقط صدای گریه گل نسا آرومم میکرد پرسیدم چرا صداش نمیاد که گلم یه دفعه شروع به گریه کرد.عسلم دوستت دارم.ساعت 11 رفتم اتق عمل و تا یازده و نیم همه چیز تموم شده بود.گلی خانم بی درد سر شیر خورد و خوابید منم سردم بود  رومو پوشید و خوابیدم تا 3 صبح که پرستار اومد من نمدونستم واسه چی اومده با درد فشاری که به شکمم آورد تازه فهمیدم که چه خبره!دوباره خوابم برد 4-5 صبح تا 7.که اتاقو عوض کردیم رفتیم اتاق خصوصی !همه چی آروم بود تا ظهر که دکتر اومد بدرست تموم شد کم کم آبکی بخورم و بعد از تخت پایین بیام عشرت خانوم هم اومده بود.خدایا کابوس جدید ئر راه بود حرفای مریم و فائزه در مورد از تخت پایین و اومدن و راه رفتن تو گوشم بود،از طرفی درد برام عادی شده بود و از طرف دیکه طاقت دوباره درد کشیدن و نداشتم ولی خوب آش کشک خاله بود.پایین اومدم سوزش عجیب و وحشتناکی بدنمو گرفت ولی خوب اونجورا هم که شنیده بودم نبود.مامانم میگه که من به درد صبورم(البته باید بگم بود چون الان آستانه تحمل دردم خیلی پایین اومده)و هرچی دودم بیشتر بشه صدام کمتر میشه.نمیدونم!از ترس اینکه نکنه بخیه هام بد جوش بخوره تمام بعد از ظهرو سعی کردم صاف صاف راه برم.تحمل بیمارستان هم برام سخت بود باید راه میرفتم تا هرچه زودتر از شر بمارستان خلاص شم...

اونشبم نگهمون داشتن.هتلی بود برامون.کلی تحویلمون میگرفتن بعد ها فهمیدم انقدر دایی جعفر به کارمندا کمک کرده که یه جورایی میخوان حالا براش جبران کنن.صبح ساعت 6 بود که با نق نوقث بعدم گریه گلی بیدار شدیم.مامان بنده خدا شب بد خوابیده بود و اونموقع خیلی خواب داشت.خودم پاشدم بغلش کردم و تو اتاق چرخوندمش.از زیر فن که رد میشدم گریه اش شدید تر میشد.اونجا بود که فهمیدیم واویلا خانم به باباشون رفت و گرمایی تشریف دارن.لباساشوکم کردم تا 8 صبح دوباره خوابید.خدارو شکر صبح شد و موقع  ترخیص!کلاس و دکتر و معاینه دکتر اطفال و...شکر خدا زردی هم انگار خبری ازش نبود.جوجه رو آوردیم خونه.اولین کار دوش گرفتن بود ولی خوب هیچکس حاضر نبود خانومی رو حمام کنه جز عمه زهره.دست عمو درد نکنه گوسفند قربونی رو برای گل نسا خانوم آورده بود.خونه پر مهمون بود جز امیر حسین اینا و عمه مریم همه حاضر بودن.اونشب چه شبی بود گلی خانوم تو فضای جدید بود از سکوت بیمارستان به شلوغی مهمونی،منم که!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گذشت

امیر حسین خان اسمی شب هفتم سروکله اشون پیدا شد.از قضا اونشب دقیقا چهل شب از تولدش میگذشت.امیر حسین به خاطر زردی شب هفت تولدش تو بیمارستان بود ،پس اونشب پدر بزرگ من زحمت کشیدن تو گوش هر دوتا نینی اذان گفتن.گل نسا تموم شب خواب بود.روزای اول به همون روال شکم مامانی شبا بیدار بود و روزا لالا.اما اونشب هر کار کردیم بیدار نشد کلی بغل همه رفت و با همه عکس یادگاری گرفت ولی ایشون همچنان لالا بود حتی سعی کردیم به زور بیدارشون کنیم که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاد.برعکس امیر حسین که همه جزئیات رو هم دنبال میکرد ایشون همه ما رو قانع کردن که هر تلاشی بیفایده است.اونشبم شبی بود عوضش فردا صبح کلی بیدار بود گذاشت تا ما کلی عکس خوشگل از چشمای نازش بگیریم...

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان راحله
17 بهمن 93 23:18
تولدت مبارک عزیزممممممممممممم