سیسمونی
امروز 25 ام بود و من از صبح میخوام چیز بنویسم و نشده.از دست گلی خانم یا باید باهاشون بازی کنم.یا باید واسه جشن تولدشون بهشون نانای نای یاد بدم.یا هم باید بشم آپاراتچی محصوص و خاله قاصدکهایی که ضبط کردم براش پخش کنم.خلاصه نشد دیگه.ولی امروز 25ام بود و ما25 ام پارسال تو تب و تاب اومدن گل نسا خانم براشون جشن سیسمونی گرفتیم.خدای من چه شوق و ذوقی داشتیم البته غیبت زن عمو و پسر عمو کلافه امون کرده بود .آخه امیر حسین وقتی دنیا اومد زردیش بالا بود و حدود بیست روزی مامان بنده خداشو بیمارستان نگه داشت.خیلی سخت بود.ولی اون روز خبر آوردن که زردیش پایین اومده و همین روزا مرخص میشه.خیلی اتفاقی تخت گل نسا و امیر حسین شبیه هم شده بود.هردومون دنبال یه چیز ساده بودیم و از شانس هر دومون هم از ژیک خرید کردیم.واسه همین وقتی فاطمه جون و با هزار زور و بلا آوردن مهمونی سیسمونی شما چشمش که به تخت افتاد زار زار گریه کرد و همه رو به گریه انداخت .کلی سعی کردم تا دوباره جو و آروم کردم،خدارو شکر که اون روزای سخت گذشت.القصه وسایل شما 21آذر بود اومد.خواستیم تا مهمونی صبر کنیم بعد وسایل و بچینیم که باباجون طاقت نیاورد و از همون موقع ساکا رو هم باز کرد.درست همون شبی که دو تایی با بابامهدی پرده اتاقتون رو نصب کردن.مامانجون یه سفر تبریز همون موقع ها تو پاییز براش جور شد و اکثرا سیسمونی شما سوغات تبریز شد گلم.اونروز مامانجون آش آجیل پخت.آخه همه ازش ویارانه خواسته بون و فرصتش پیش نیومده بود واسه همین آشم درست کرد.خوشمزه شده بود مامانی جات خالی!
آویز ورودی در اتاق شما
اینم یه تعداد از لباساتون:
والبته چند تا از هنرای دست مامان جون:
این چند تا تیکه هم یادگاری حج عمره دانشجویی که سال 86 رفتم گلکم:
چون دخترونه هاش خوشگل بود آوردمشون و خدا بعد از شش سال یه دختر کوچولوی خوشگل بهم داد.خدایا شکرت.این شال و دستکش آخرم هدیه خاله مریم دوست مامان و مامان آناهیتاست کلاه رو هم که مامان جون زحمتشو کشیده...