گل نسا جونمگل نسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

گل نسا،خانوم خونه

وقایع اتفاقیه یه پنج شنبه جمعه!!!!!!!!!!!!

1393/5/21 1:21
نویسنده : مامان گل نسا
154 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته گذشته پنج شنبه بود که مامان عشرت زنگ زد و گفت عمو ایمان رفته واسه گل نسا خانم یه پیراهن گرفته، که...؟پاشو امروز شال و کلاه کن برو عوضش کن.از قرار معلوم عمو مهمونای برزوکی رو برده تو شهر بگردونه ازین لباس خوشش میاد و برای گل نسا میگیردش.گفتم باشه ولی راستش اونروز قصد کرده بودم که از خونه بیرون نرم چون گل نسا تازه تازه داره به زود خوابیدن عادت میکنه و وقتی بیرون باشیم خوابش میگیره و نمیتونه بخوابه پس خوابزده میشه.از طرفیم بابا مهدی اونشب عروسی دعوت داشت و ما اگه خونه میموندیم باید تا دیر وقت تنها بمونیم..حالا بماند...

طرفای ساعت 6 زنگ زدم عمو ایمان و با هم قرار گذاشتیم بیست دقیقه بعد اولای میرزاده عشقی! از وقتی میدون بعثت ریختن بهم برای ساخت زیر گذر تو جهان نما هم تاکسی سخت گیر میاد بنابراین خواستم پیاده گز کنم که 200 متری رفتم و متوجه شدم ماشالله دخترم چقدر بزرگ شده.مرد پیاده روی نبودم از وسط جها نما تا دانشگاه رو تاکسی گرفتم.وقتی رسیدیم عمو نبود پس یه سر رفتیم پیش بابا. عمو زنگ زد و گفت من سعیدیه ام آه از نهادم درو مد که عمو بیا کمک و اون سیم ثانیه خودشو رسوند تو راه خاله سپیده زنگ زد که کجایید عطیه اومده اینجا میخاد شما رو ببینه.عطیه دخترعموی منه و یه پسر کوچولو خدا بهش داده که یک ماه و یازده روز از گل نسای من کوچکتره،تیام یعنی امیر تیام و ما هنوز موفق نشده بودیم این آقا کوچولو رو ببینیم ولی ظرف نیم ساعت رسیدن من به اونجا غیر ممکن بود بعد معلوم شد که فردا شب شام و به مامان قول دادن و قرار شد همونجا ببینیم همو!القصه تو پاساژ کلی گشتیم تا مغازه ای که عمو ازش خرید کرده بود و پیدا کردیم آخه ایشون فقط خریده بودن و به پس دادن فکر نکرده بودن باز خوبه فروشنده یه کارت مغازه اش رو تو ساک گذاشته بود.خلاصه دویستا لباس تن شما کردیم و درآوردیم.لباسی که عمو گرفته بود قشنگ بود ولی به درد گرمای 30 درجه تابستون میخورد که گذشته بود و بره سال دیگه حتی یه پای شما هم توش نمیرفت خانومی.بالاخره بعد از کلی پایین و بالا کردن تونستیم یه پیراهن پیدا کنیم که پاییزم بتونی تنت کنی گلم. شام رفتیم خونه مامان عشرت و شما از ساعتی که رسیدیم برای من فیلم الانه که خوابم ببره بازی کردی تا ساعت 12 که مجبورم کردی با عمه مریم بیایم خونه و دیگه منتظر بابا مهدی نشیم آخرم تو بغل عمه تو ماشین خوابتون برد کوچولوی دوست داشتنی من.

 فردا صبح حدودای ساعت 10بود زنگ زدیم خاله حالشو بپرسیم که فهمیدیم  نهار خونه خاله دعوتیم وخودمون خبر نداریم.وای نمیدونی چه خبر خوبی بود هم بره من هم بره بابا مهدی.من نهار نمیپختم و بابا هم ظهر جمعه سنگکی نمیرفت.خونه خاله کلی با همه دالی بازی کردی داری کم کم استاد میشی مامانی؛ اولا خودمون پارچه مینداختیم و برمیداشتیم و شما میخندیدی یواش یواش تونستی لبه پارچه رو کنار بزنی؛ بعد ها پارچه ای که رو صورتت بودو کنار زدی و حالا دیگه حسابی ماهر شدی پارچه رو اصلا نمیگذاری به صورتت برسه،تازه بعضی وقتام خودت خودتو قایم میکنی و بعد با تعجب خودتو پیدا میکنی.اونروز جمعه قرار بود مراسم گوشواره اندازون داشته باشیم ولی چون من الکل سفید و برای ضد عفونی گوش گوشواره نبرده بودم موند برای فردا و چه خوب شد که موند چون فردا حسابی خونریزون و جیغ زنون داشتیم.خلاصه عصری رفتیم خونه مامان جون تا تیام بیاد بازی کنیم؛ ولی بچه کوچولو ی کپی برابر اصل اوس قاسم (پدر بزرگش) که از صبح رفته بود تاریک دره ددر و حسابی سیاه شده بود تازه تازه ساعت 9 از راه رسید که اونموقع هم موقع شروع خوابم میاد گل نسا خانم بود پس بازی بی بازی! خداروشکر خانم خونه لطف شو کامل کرد و تا ساعت 10 خوابید واجازه داد تا مامانش هم یه شام راحت بخوره.

 

گل نسا خانم حاضر شده با عمو ایمان بریم خرید؛ این پیراهن و بخریم.

اینم تیام کوچولوی شیطون!!!

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان یسنا
21 مرداد 93 1:33
وااااااااای عسیسم.الهی دورت بگردم که انقد شیرین نگاه میکنی.دلم ضعف رفت برات عسلکم. دست عمو جون درد نکنه.چه لباس خوشگلی.مبارکت باشه نی نی. بووووووووووووووس برا خوشگل خاله....
مامان گل نسا
پاسخ
مرسی خاله شما خیلی به ما لطف داری...
fatima
26 مرداد 93 10:56
سلام دوستم.... به وبلاگ من یه سر بزن. خیلی خوشحالم می کنی اگه بیای...... منتظرتم